نرم شدن. رام شدن. مطیع و منقاد شدن. رجوع به نرم شدن شود. - نرم گشتن سر، رام شدن. به راه آمدن: تو شاهی و با شاه ایران بگوی مگر نرم گردد سر جنگ جوی. فردوسی. - نرم گشتن گردن، رام شدن. مطیع شدن: همه گردن سرکشان گشت نرم زبان چرب و دل ها پر از خون گرم. فردوسی
نرم شدن. رام شدن. مطیع و منقاد شدن. رجوع به نرم شدن شود. - نرم گشتن سر، رام شدن. به راه آمدن: تو شاهی و با شاه ایران بگوی مگر نرم گردد سر جنگ جوی. فردوسی. - نرم گشتن گردن، رام شدن. مطیع شدن: همه گردن سرکشان گشت نرم زبان چرب و دل ها پر از خون گرم. فردوسی
بپایان برده شدن: موائد اطعمه گوناگون و انواع خورشها از حیز اندازه و قیاس بیرون، به محل صرف رسید، و به دعوات صالحات مختتم گشت. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 400). و رجوع به اختتام شود
بپایان برده شدن: موائد اطعمه گوناگون و انواع خورشها از حیز اندازه و قیاس بیرون، به محل صرف رسید، و به دعوات صالحات مختتم گشت. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 400). و رجوع به اختتام شود
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم بر آن آسیابان سرش گشت گرم. فردوسی. ، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی
تاب و حرارت پیدا کردن و یافتن: و آن زیرزمین گرم گشت و براحت افتادند. (مجمل التواریخ والقصص ص 101) ، مشغول شدن به. پرداختن به: چو بشنید ماهوی بی آب و شرم بر آن آسیابان سرش گشت گرم. فردوسی. ، دل به کسی گرم گشتن. امیدوار شدن. نیرو یافتن. قوی دل گشتن: دل پهلوانان بدو گرم گشت سر طوس نوذر بی آزرم گشت. فردوسی
دژم گردیدن. اندوهگین شدن. غمین شدن. افسرده شدن. اندوهناک شدن: یکی هفته با سوک گشته دژم به هشتم برآمد ز شیپور دم. فردوسی. ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد دژم گشت و سر سوی ایوان نهاد. فردوسی. به نزدیک آن مرد دهقان شدند دژم گشته و زار و پیچان شدند. فردوسی. دژم گشت قیصر ز کردار خویش برون کرد گنجی از اندازه بیش. اسدی. - دژم گشتن دل، اندوهناک شدن آن. افسرده و پریشان شدن آن: رخم به گونۀ خیری شده ست از انده وغم دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم. خسروانی. ، گیج شدن. از خود بی خود شدن. افسرده و پژمرده شدن: چون بزاد آن بچگان را سر او گشت دژم... بچگان زاد مدور همه بی قد و قدم. منوچهری. ، پژمرده شدن. دور از سرسبزی و خرمی شدن: همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه. فرخی. ، تیره و تار شدن. تاریک گشتن: همه دشت یکسر پر از آب و نم ز خشکی لب چشمه گشته دژم. فردوسی. همان سال ضحاک را روزگار دژم گشت و بد سال عمرش هزار. اسدی. - دژم گشتن جهان بر کسی، تیره و تار و ناسازگار و سخت شدن جهان بر کسی: نبردند فرمان من لاجرم جهان گشت بر هر سه برنا دژم. فردوسی. ، خشمگین شدن. خشمناک گشتن: چنین گفت هرگز که دید این شگفت دژم گشت وز پور کینه گرفت. دقیقی. دژم گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید. فردوسی. بپرسید یل کز که گشتی دژم بدو گفت کز تست بر من ستم. اسدی. دژم گشت مهراج کآمد فراز بدو گفت کای گرد گردن فراز. اسدی. ، افسرده و غمگین گشتن: چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند. فردوسی. دژم گشت از آن آرزو جان رای بپیچید بر خویشتن بر بجای. فردوسی. همه سر بسر سوکوار و نژند بر ایشان دژم گشته چرخ بلند. فردوسی. دژم گشت و دیده پر از آب کرد بروهای جنگی پر از تاب کرد. فردوسی. و رجوع به دژم گردیدن شود
دژم گردیدن. اندوهگین شدن. غمین شدن. افسرده شدن. اندوهناک شدن: یکی هفته با سوک گشته دژم به هشتم برآمد ز شیپور دم. فردوسی. ورا پهلوان هیچ پاسخ نداد دژم گشت و سر سوی ایوان نهاد. فردوسی. به نزدیک آن مرد دهقان شدند دژم گشته و زار و پیچان شدند. فردوسی. دژم گشت قیصر ز کردار خویش برون کرد گنجی از اندازه بیش. اسدی. - دژم گشتن دل، اندوهناک شدن آن. افسرده و پریشان شدن آن: رخم به گونۀ خیری شده ست از انده وغم دل از تفکر بسیار خیره گشت و دژم. خسروانی. ، گیج شدن. از خود بی خود شدن. افسرده و پژمرده شدن: چون بزاد آن بچگان را سر او گشت دژم... بچگان زاد مدور همه بی قد و قدم. منوچهری. ، پژمرده شدن. دور از سرسبزی و خرمی شدن: همیشه تا چو هوا سرد گشت و باغ دژم کنند گرم و دل افروز خانه و خرگاه. فرخی. ، تیره و تار شدن. تاریک گشتن: همه دشت یکسر پر از آب و نم ز خشکی لب چشمه گشته دژم. فردوسی. همان سال ضحاک را روزگار دژم گشت و بد سال عمرش هزار. اسدی. - دژم گشتن جهان بر کسی، تیره و تار و ناسازگار و سخت شدن جهان بر کسی: نبردند فرمان من لاجرم جهان گشت بر هر سه برنا دژم. فردوسی. ، خشمگین شدن. خشمناک گشتن: چنین گفت هرگز که دید این شگفت دژم گشت وز پور کینه گرفت. دقیقی. دژم گشت رستم چو او را بدید خروشی چو شیر ژیان برکشید. فردوسی. بپرسید یل کز که گشتی دژم بدو گفت کز تست بر من ستم. اسدی. دژم گشت مهراج کآمد فراز بدو گفت کای گرد گردن فراز. اسدی. ، افسرده و غمگین گشتن: چو پیغام بشنید و نامه بخواند دژم گشت و اندر شگفتی بماند. فردوسی. دژم گشت از آن آرزو جان رای بپیچید بر خویشتن بر بجای. فردوسی. همه سر بسر سوکوار و نژند بر ایشان دژم گشته چرخ بلند. فردوسی. دژم گشت و دیده پر از آب کرد بروهای جنگی پر از تاب کرد. فردوسی. و رجوع به دژم گردیدن شود
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن: به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام چو او رام گردد تو بردار گام. فردوسی. تو گویی رام گردد عشق سرکش که خاکستر شود سوزنده آتش. (ویس و رامین). گر دهر حرونئی نموده ست چون رام تو گشت منگر آنرا. خاقانی. چو آهوی وحشی ز جو گشت رام دگر آهوان را درآرد بدام. امیرخسرو دهلوی. شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز. وحشی بافقی (از ارمغان آصفی). مرغ دل ما را که بکس رام نگردد آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو. شیخ بهایی. تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی. عزت شیرازی (از ارمغان آصفی). ، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن: مگر رام گردد بدین مرز ما فزون گردد از فر او ارز ما. فردوسی. مگر رام گردد بدین کیقباد سر مرد بخرد نگردد ز داد. فردوسی. ترا با چنین پهلوان تاو نیست اگر رام گردد به از ساو نیست. فردوسی. بباید فرستاد و دادن پیام مگر گردد او اندرین جنگ رام. فردوسی. بر آن گفتار شیرین رام گردد نیندیشد کزان بدنام گردد. (ویس و رامین). - رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن: دلم گشت با دخت سیندخت رام چه گویید باشد بدین رام سام ؟ فردوسی. ، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه: مگر شاه ایران از این خشم و کین بیاساید و رام گردد زمین. فردوسی. بدین خویشی ما جهان رام گشت همه کام بیهوده پدرام گشت. فردوسی. سپهبد از آن گفته ها گشت رام که پیغام بد با نبید و خرام. اسدی (از فرهنگ نظام). ، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن: چو جان رهی پند او کرد یاد دلم گشت از پند او رام و شاد. فردوسی
بسته شدن: و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ)
بسته شدن: و عادت چنان بود که چون مردم برون آمدندی، در کنیسه سخت گشتی تا سالی دیگر همان وقت گشاده شدی کس ندیدی چون مردمان بیرون رفتند در کنیسه سخت گشت. (مجمل التواریخ)
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن: چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش سته گشت و نفرید بر خشم خویش. اسدی
ستوه شدن. عاجز شدن. درماندن: چو از می گران شد سر باده خوار سته گشت رامشگر و میگسار. اسدی. که شد مرگ از آن خوار بر چشم خویش سته گشت و نفرید بر خشم خویش. اسدی
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن: کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت. فردوسی. دام تو گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو. ، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
بصورت دام درآمدن. صورت تله و دام بخود گرفتن. شکل دام یافتن، آلت گرفتاری و وسیله گرفتار آمدن شدن. تله شدن. وسیلۀ گرفتاری گردیدن: کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین ترا دام گشت. فردوسی. دام تو گشته ست جهان و چنه اسب و ستامست و ضیاع و غلام. ناصرخسرو. ، کنایه از بازی دادن و دام گستردن، خلاصی از دام. (برهان). (اما ظاهراً این معنی بر اساس نیست)
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
مجروح گشتن، جراحت برداشتن. مجروح شدن. خسته شدن: بمادر خبر شد که سهراب گرد به تیغ پدر خسته گشت و بمرد. فردوسی. ، وامانده شدن. مانده شدن. درمانده شدن. قدرت انجام کاری رااز دست دادن، آزرده دل شدن. رنجیدن. رنجیده خاطر شدن
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن: خاک گشته، باد خاکش بیخته. رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار. سعدی
خاک شدن. بصورت خاک درآمدن. بخاک تحول یافتن چنانکه جسد مرده پس از مدتها در زیر خاک ماندن: خاک گشته، باد خاکش بیخته. رودکی. دیر و زود این شخص و شکل نازنین خاک خواهد گشتن و خاکش غبار. سعدی
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک
مفقود شدن، از راه خود به بیراهه افتادن: راستی موجب رضای خداست کس ندیدم که گم شد از ره راست. (گلستان)، ضایع شدن تباه گشتن، نابود گشتن، یا گم شو، دور شو از نظرم غایب شو، دشنامی است که بدان رفتن مخاطب را خواهند: دختره بی شرم برو گم شو میخواهی لک روی دخترم بگذاری ک